ماجرای رازآلود آن شب/شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید!

ساعت حوالی ۱۱ جمعه شب است. در خیابان پوستچی- که سالهاست نامش را عوض کرده اند به سید جمال الدین اسدآبادی- و البته مردم پس از همه این سالها عادت به گفتنش ندارند.پرنده هم پر نمی زند؛طبیعی هم هست جمعه تعطیل در خیابانی که مرکز خریدی در آن نیست چه معنی دارد شلوغ باشد.

از دور کسی را می بینم که درازکش کف پیاده رو خوابیده،احتمالا از معتادین به مواد مخدر است؛ اینگونه برایم طبیعی است. از این صحنه ها متاسفانه زیاد دیده ام و دیده اید. نزدیک تر که می شوم اوضاع فرق می کند. او که کف پیاده رو افتاده پیرمردی است نالان که تقاضای کمک دارد.
دستپاچه می شوم.«کمکم کن بلند شوم» پیرمرد این را می گوید و به ناله های جانسوزش ادامه می دهد. می خواهم کمکش کنم و دستش را بگیرم. دستش را می گیرم اما صدای ناله اش بلندتر می شود:«این دستم شکسته».
آن یکی دستش را می گیرم:با ناله های زیاد« این هم شکسته». باید زنگ بزنم به اورژانس. عاقلانه ترین و بهترین کار همین است. اصلا شاید سرش هم ضربه خورده باشد.
من:پدر باید زنگ بزنم اورژانس. اگر نیاز بود خودم هم همراهت خواهم بود.
پیرمرد:نه پسرم فقط کمکم کن. کمکم کن برخیزم. بعد اسنپ بگیر می روم خانه با بچه هایم می رویم بیمارستان.
اصرارهای من، پیرمرد مصدوم را راضی به تماس با اورژانس نمی کند. به دلیل احتمال شکستگی دست هایش با این که خودم هم دیسک خفیف دارم اما دستهایم را دور کمرش قلاب می کنم تا پیرمرد سبک وزن را بلند کم.هرجوری هست بلندش می کنم و او را روی صندلی پیاده رو که یک متری امان است می نشانم.
همچنان می نالد. شماره فرزندانش را می خواهم. می گوید همراهم نیست. آن گونه که نشان می دهد آلزایمر هم دارد. دیگر مطمئن شدم که باید به اورژانس زنگ بزنم ۱۱۵ را که می گیرم دستش را با سرعتی باور نکردنی روی دکمه قطع تماس می آورد و تماس را قطع می کند!
همزمان سه جوان با یک میکروفون روکش پشمی از مغازه روبرویمان که درب شیشه ای دارد خارج می شوند و رو به من می گویند:« شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید»!

The post ماجرای رازآلود آن شب/شما در مقابل دوربین مخفی قرار دارید! appeared first on توریسم آنلاین.

درباره نویسنده: administrator

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *